۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۷, جمعه

وقتی که چشم باز می کنی

فکر می کنم بهار 1382 بود که متن زیر توسط دست من نوشته شد . خانمم زحمت کشید و آنرا تایپ کرد.

وقتی که چشم باز می کنی برایت جهان چه وسعتی دارد و چون پلک می زنی چنان کوچک می بینی اش که به سوی چشمهایت شک می کنی و تو را یک نفر فریاد می زند تو خواب بوده ای و من دوباره می گویم که نه من نمی خواستم به خواب روم اما همین خواب تا ابد کافیست. در این پلک زدن دنیایی را سفر کرده ای که تمام واژه هایش که لمس شدنی هم نبودند یک فیلم ملودرام بوده است و شاید یک کمدی که تو برایش گریه کرده ای.

... و چقدر جهان کوچک است کوچک به اندازه یک مردم چشم و باریک چون موی و چنان بر تو این باریکی تنگ می گیرد که زیر فشارهایش آرزوی ( سلام چاکرم) خواب دیگری می کنی – دوباره پلک می زنم اما این بار چنان عمیق و با چنان فشاری که هیچ گاه قدرت چشم باز کردن نخواهم داشت.

دست ها را به امتداد جاده سبزی پیوند می زنم که طراوتش از بهار تا بهار و سبزی اش از تابستان تا تابستان و خاطره اش از پاییز تا پاییز امتداد یابد و صدای گنجشک و آب و برگ و باران یک سمفونی تمام عیار را برایم به ارمغان می آورد. دیگر لحظه سفید پوشیدن است و این پایانیست که با مستی روبروست پایانی که می خواهی و من نمی خواستم و می خواهیم. تو هستی و فقط تو هستی.


هیچ نظری موجود نیست: